خدایا از حکمت کارهاتون اصلاً سر در نمی آرم ....ولی هرچی که هست از اینکه یک کوچولویه دیگه رو دارین برامون میفرستین ازتون متشکرم .... خدایا ازتون متشکرم..... خدایا شکرت .... خدایا از ته ته قلبم ازتون متشکرم... فقط میخواستم به فرشته هاتون بگین مواظب آرین کوچولومون باشن... بهش بگن که خیلی دوسش داریم... بگن که هیچوقت فراموشش نمیکنیم.... و بگن مرسی که برای مامان باباش دعا کرد که شما ، یک کوچولویه دیگه رو براشون بفرستین ..... یک خواهر یا برادر کوچولو که با اومدنش یک روشنایی بزرگ تو دلای هممون مخصوصاً مامان باباش به وجود می آره ..... خدایا بازم ازتون متشکرم که هنوز دوستمون دارین.
Sunday, September 30, 2007
Monday, August 06, 2007
چند شب پیش یک اتفاق خیلی جالب افتاد .... صبح رفته بودیم بهشت زهرا ، البته من دیگه از وقتی سنگ گذاشتن برای آرین زیاد دوست ندارم برم اونجا .... ولی خلاصه یک ساعتی اونجا بودیم و من همش پیش خودم فکر میکردم که چقدر آرین جونم از من دور شده و کلی گریه کردم ..... تا اینکه شب شد و همه خوابیدیم ... منم خواب بودم که احساس کردم یکی داره آروم میگه عمه ( با فتحه م ) بیدار شدم و فکر کردم که خواب دیدم ولی کاملاً وجود آرین رو توی اتاقم احساس میکردم ... نمیدونم شایدم یک خیال بود ولی من یک لحظه کوتاه یک نور کوچولو رو توی اتاقم دیدم که من فکر میکنم آرین بود .... 1/2 ساعتم پیشم بودو وجودش رو توی اتاقم احساس میکرم و بعد رفت .... این چندمین باره که وقتی دلم خیلی برای آرین تنگ میشه میاد پیشم ... نمیدونم اینا همش فکر و خیاله یا واقعیت ولی حتی اگه فکر و خیاله هم من خیلی ازش لذت میبرم .... دوستت دارم کپل عمه ... بازم بیا پیشم.
Monday, May 14, 2007
خیلی برام جالبه .... توی این مدت 4/5 نفر از جمله خودم خواب آرین رو دیدن به شکلهای مختلف.... یعنی همه توی خواب یک بچه رو دیدن که دقیقاً شبیه به آرین هست و همه هم توی خوابشون میدونستن که اون آرین نیست و آرین دیگه توی این دنیا و پیش ما نیست... خیلی جالبه این خواب رو چند نفر که هیچ ارتباطی به هم نداشتن دیدن .... انگار آرین میخواد به روش های مختلف به ما بفهمونه که داره بر میگرده ....من دارم به این مسئله ایمان پیدا میکنم که انگار خدا یک کاری یا حرفی یا چیزی رو یادش رفته بود به آرین بگه... بردش.... بهش گفت ... و حالا میخواد بفرستتش پیش ما .... یک آرین دیگه ...یک خوشبختیه دیگه... یک خوشحالیه دیگه .... نمیدونم هر چی که هست من که دلم خبر از اتفاقهای خوبی میده..... به قول معروف دلم خیلیییییییییی روشنه..... آرین جونم چه خودت برگردی .... یا یک برادر یا خواهر شکل خودت یا حتی یکی که شکل خودت نیست ... من تورو همیشه همیشه دوستت دارم عمه جونم ..... دلم برات خیلی تنگ شده تپلیه خوشگل عمه... و اونی رو هم که میاد همینطور .... خدا جون ما همه منتظر خبرهای خوبیم ...و برای اومدن یک کوچولو خوشگل دیگه دعا میکنیم ........دعا میکنیم اگه صلاح میدونی یک بار دیگه یک کوچولو رو بفرستی تو زندگیه مامان کاملیا و بابا علیه آرین ..... بازم میگم اگه صلاح میدونی ، زیاد منتظرمون نذار
Friday, May 04, 2007
امروز رفتیم پیش آرین ... 2هفته بود که نرفته بودم پیشش... دلم خیلییی براش تنگ شده بود... من اصلاً این سنگ که براش گذاشتیم رو دوست ندارم ... البته خیلی خوشگله ها ولی نمیدونم چرا احساس میکنم از آرین جونم دور شدم .... انگار بعد از اینکه این سنگه رو گذاشتیم تازه آرین رفت... دیگه نه میتونم باهاش حرف بزنم ... نه اینکه مثل قبل احساسش میکنم... و هر روز بیشتر دلم براش تنگ میشه....چند روز پیش مامانم داشت تو تلفن میگفت از و قتی که آرین فوت کرده........... وای یک دفعه همه تنم لرزید .... آخه من اصلاً انگار هنوز باورم نشده بود آرین پیش ما نیست.... ولی امروز با تمام وجودم اینو حس کردم.... آرین پیش من نیست .... آرین جونم ...عزیز دلم .... با من قهری عمه ؟ .... بازم بیا پیشم ... بازم بیا باهام حرف بزن.... وای خدا دلم خیلی گرفته ... خیلی
Friday, April 06, 2007
آرین حرف زدن یاد گرفته
آرین جونم انگار یاد گرفته حرف بزنه....آخه امروز رفته بودیم پیشش و به وسیله شمعها کلی با هم حرف زدیم ...البته قبلاً هم یکبار به وسیله شمعها با هم بازی کرده بودیم ولی این دفعه کاملاً فرق داشت... آرین به حرفهای من جواب میداد... من کلی توی دلم ازش سوال کردم و اون با روشن نگه داشتن یا خاموش کردن 3 تا شمع که با هم قرار گذاشته بودیم جوابمو داد.... وای خدا دلم براش تنگ شده ..... خیلی خیلی خیلی
از پس خروارها فاصله صدایت میکنم
از پشت دیوار های ضخیم دلتنگی
آیا صدای اشتیاقم را که در لایه لایه قلبم طنین انداز میشود میشنوی؟
تادیروز ساعت زندگی را با طپش قلبم کوک میکردم و امروز...امروز
امروز قلبم با یاد تو امید طپش را هجی می کند.....و تو صدایش را میشنوی
از پشت دیوار های ضخیم دلتنگی
آیا صدای اشتیاقم را که در لایه لایه قلبم طنین انداز میشود میشنوی؟
تادیروز ساعت زندگی را با طپش قلبم کوک میکردم و امروز...امروز
امروز قلبم با یاد تو امید طپش را هجی می کند.....و تو صدایش را میشنوی
Monday, March 26, 2007
Monday, March 19, 2007
Saturday, March 10, 2007
چند روز پیش با یکی از دوستام رفته بودم بیرون .... برادرزادش تازه به دنیا اومده.... آخ که چقدر حسودیم شد وقتی داشت تعریف میکرد ازش و میگفت که بغلش کرده!!! خیلی دلم میخواست منم میتونستم آرین جونمو بغل کنم ..... چند روز گذشت تا امروز که رفتیم پیش آرین ...توی راه برگشت توی ماشین خوابم برده بود ... و همش تا تهران احساس میکردم که من مثل قبلاً نشستم روی زمین و آرین رو به روم واستاده و مثل اونوقتا منو بغل کرده و هی میخواد ازم بره بالا....چیزی که خیلی جالب بود این بود که من کاملاً آرین رو احساس کردم.... حتی تماس پوست لطیف و نرمشو با پوستم احساس کردم .... اینو جدی میگم ، آرین امروز چند ساعت تو بغل من بود.... دیگه به هیچکی حسودیم نمیشه .... چون میدونم هر وقت بخوام آرین جون خودم میاد تو بغلم
Tuesday, March 06, 2007
Friday, February 16, 2007
خونه آرین
دیروز رفتیم خونه آرین اینا... البته خیلی سخت بود .... بعد از این جریان وحشتناک دیگه خونشون نرفته بودم... یعنی حدوداً 1 ماه وچند روز....خیلی سخت بود...خیلی
اول اصلاً نمیتونستم برم .... ولی بعد تصمیم گرفتم که برم و کلی با خودم قرار گذاشتم که اصلاً اونجا گریه نکنم...ولی نشد.....همه خونه داشت روی سرم خراب میشد....در بسته اتاق آرین....عوض شدن دکور خونه....ساکت بودن خونه .... و جای خالی آرین.... وای که توی این یک ساله چه حالی داشت اونجا رفتن...ولی ...
دلم خیلی برای آرین تنگ شده ....امروز رفتیم پیشش ...دلم خیلی برات تنگ شده آرین جونم
توی بهشت زهرا داره پر میشه از فرشته های کوچولو....توی همین 1 ماهه 3 ردیف پر شده.... وای خدا داری چی کار میکنی با بنده هات.....امروز یک بچه جدید آوردن ... توی کفن بغل مامانش بود...ازش گرفتنش و گذاشتنش زیر اون همه خاک.... وای خدا نمیدونی اون مادر چه حالی داشت .... و من داشتم فکر میکردم که الآن همه بچه ها و آرین حتماً میرن استقبال اون کوچولو..... به نظر من آرین از همه اون بچه ها هم خوشگل تره و هم باهوش تر ...پس احتمالاً وقتی 1 بچه جدید میآد اول از همه میره پیش آرین .....چقدر اونجا آرامش بخشه ... آخه هیچ جای دیگه رو نمیشه پیدا کرد که بتونی بین فرشته ها قدم بزنی ...ولی اونجا پره از فرشته های کوچولو
چهارشنبه چهلم آرینه .... چهل روووووز گذشت ...چه سخت گذشت... هر چی میگذره بدتر میشه.... دلم خیلی تنگه :(
Saturday, February 10, 2007
دیروز رفتیم پیش آرین.... یک عالمه پیشش بودیم... براش پرتقال و رنگارنگ و یک عالمه گل بردیم .... یک عالمه هم براش شمع روشن کردیم......کلی باهاش حرف زدم و بازی کردم تو دلم.... حتی بهش میگفتم که شمعها رو فوت کنه و خاموش کنه و همون زمان باد شدید میشد و همه شمعها خاموش میشدن...وای که چه حس خوبی دارم وقتی اونجام.... اصلاً انگار یادم میره که آرین نیست..... حس میکنم رفتم توی یک مهد کودک پر از بچه که آرین هم اونجا داره با بچه ها بازی میکنه.....آخه اونجا پر از بچه ست ولی الآن.....خیلی دلم تنگه خیلییییییییییییی....خیلی
یک سنگ هم براش دیدیم که خیلی خوشگله .... خوب آخه آرین همیشه از همه خوشگلتر بود....پس سنگشم باید از همه خوشگلتر باشه دیگه!!!.....آرین جونم، عزیز دلم، دوستت دارم تا آخر عمرم همیشه عمه جونم
Tuesday, February 06, 2007
وای خدا انگار تازه داره باورم میشه چه بلایی سرمون اومده.........دلم برای آرین خیلی تنگ شده ..... کاش میشد منم برم پیشش تا ببینمش..... امروز پست مامان کاملیا رو خوندم الآن 3 ساعته که دارم گریه میکنم....هرکاری میکنم گریه ام بند نمیآد......همه این یک سال توی 5 دقیقه اومد جلوی چشمام..... تا حالا سعی کرده بودم به زورم که شده خیلی چیزا رو برای خودم تصور نکنم ولی حالا........ تو عزیز دل ماماااااااانی....تو عسل ماماااااانی تو عشق مامااااانی... اینا داره عین پتک میخوره تو سرم.... آره راست میگه مامانش حتی اگه الکی جولوش گریه میکرد آرین بغض میکرد.....ولی حالا.........امروز یه حس عجیبی دارم حس میکنم دارم یه ذره مامان کاملیای آرینو درک میکنم ......خیلی سخته خیلیییییییی.... خدایا کمکمون کن ....دلم داره میترکه
آرین وقتی می اومد خونه ما و من خونه نبودم میرفته دم در اتاقم میگفته عمه (با فتحه م)..... تو بیمارستان روز جمعه هم آخرین کلمه ای که ازش یادمه همین کلمه بود (عمه).... ولی دفعه بعد که دیدمش دیگه حرف نمیزد حتی نگاه مهربون همیشگیشم نبود ....انگار نگاهش دیگه منو دوست نداشت.....وای خدا کمکم کن....وای خدا کمکمون کن
آرین وقتی می اومد خونه ما و من خونه نبودم میرفته دم در اتاقم میگفته عمه (با فتحه م)..... تو بیمارستان روز جمعه هم آخرین کلمه ای که ازش یادمه همین کلمه بود (عمه).... ولی دفعه بعد که دیدمش دیگه حرف نمیزد حتی نگاه مهربون همیشگیشم نبود ....انگار نگاهش دیگه منو دوست نداشت.....وای خدا کمکم کن....وای خدا کمکمون کن
Sunday, January 28, 2007
داستان فرشته
(نوشته: هانس كريستين اندرسون 1184 - 1254 هجري شمسي)
(نوشته: هانس كريستين اندرسون 1184 - 1254 هجري شمسي)
وقتي كودكی مي ميرد يك فرشته از بهشت به زمين مي آيد، و كودك مرده را در آغوش ميگيرد... بال هاي بزرگ و سفيدش را باز مي كند و از بالاي هر چيزي كه كودك به آن ها عشق مي ورزيده پرواز ميكند...، فرشته يك مشتِ پر گل مي چيند، و آن ها را به بالا، به پيش قادر مطلق، مي برد. آن ها ميتوانند، در بهشت زيباتر از زمين شكوفه بدهند، و خداوند همه آن گل ها را به قلب خود مي فشارد. اما او آن گلي را كه بيشتر از همه دوست دارد را مي بوسد... و سپس به آن گل صدا عطا مي كند تا در بزرگترين هم سرايي ستایش خداوند شرکت کتتد
گل ها نمادي از انسان ها هستند، خداوند همه انسان ها را دوست دارد اما آنهايي را كه بيشتر دوست دارد را وقف ستايش خود ميكند و در کودکی میبرد.
فرشته همان طور كه كودكي مرده را بالا، بسوي بهشت، مي برد، به كودك گفت: ” نگاه كن“ كودك صدايش را شنيد و چشمهايش را باز كرد، مثل اين كه در يك رويا بود ...آنها از بالاي مكانهايي كه كودك بازي مي كرد، پرواز كردند و به ميان باغ هايي با گل هاي زيبا رفتند. فرشته پرسيد:ـ كداميك از اين گلها را بايد با خود ببريم تا در بهشت بكاريم؟
آن نزديكيها يك بوته ي زيبا و باريك گل رز ايستاده بود. اما دستي نا بكار ساقه اش را شكسته بود، و به همين خاطر همه غنچه هاي نيمه بازش پژمرده شده و در اطراف آويزان بودند. كودك گفت:- گل بيچاره! اين را بردار، ممكن است در آنجا گل بدهد و رشد كند.
فرشته آن گل را برداشت و كودك را بوسيد. آنها تعدادي از گل هاي شكسته ي پر پشت را چيدند، همچنين چند بنفشه وحشي و گل لاله ي تحقير شده اي را هم با خود بردند. كودك گفت:
- حالا ما يك دسته گل داريم.
فرشته سرش را از روي تصديق تكان داد. ولي به سوي بهشت پروازنكرد....
شب كاملا آرامي بود. آنها درآن شهر بزرگ ماندند و به طرف كوچه ي باريك محله هاي پايين شهر پرواز كردند. جايي كه انبوهي از پوشال و كاه ،غبار وخاكروبه ها جمع شده بود، آنجا تكه هاي بشقاب، خرده هاي گچ، لباس هاي مندرس و كهنه و كلاه هاي قديمي ريخته بود و همه اين چيزها منظره كوچه را به هم زده بود...
و فرشته از ميان همه ي اين چيزهاي آشفته به تكه هايي از يك گلدان شكسته و تكه كلوخي كه از آن به بيرون خم شده بود، اشاره كرد. كلوخ با ريشه هاي قوي اما خشك شده ي يك گل صحرايي سرِ جايش نگه داشته شده بود و چون گل خشك شده بود كسي به آن محلي نمي گذاشت و دور انداخته شده بود.
فرشته گفت:
- آن گل حشك شده را با خودمان مي بريم. علتش را همان طور كه به پيش ميرويم برايت مي گويم... آن پايين در آن كوچه باريك، در زير زميني نمور، پسر بيمار و فقيري زندگي ميكرد. او از كودكي فلج بود. فقط وقتي حالش خيلي خوب بود ميتوانست، با تكيه بر چوب دستي اش، چند بار بالا و پايين اتاق برود... و اين حداكثر كاري بود كه او ميتوانست انجام دهد. براي چند روزي در تابستان اشعه هاي خورشيد به درون زيرزمين رخنه ميكردند و وقتي پسر كوچك آنجا در زير تابش خورشيد مينشست، دستش را جلوي صورتش مي گرفت و به خوني كه در انگشتانش جاري بود نگاه مي كرد و مي گفت:” آره، امروز اون بيرون اومده!“
او جنگل را با زيبايي سبز بهاريش مي شناخت، تنها به اين خاطر كه پسر كوچك همسايه اولين شاخه ي سبز يك درخت آلش را برايش آورده بود و او آن را بالاي سرش مي گرفت و خود را در روياهايش در جنگلي از درختان آلش مي ديد. جايي كه خورشيد مي درخشيد و پرندگان آواز مي خواندند...
در يك روز بهاري پسر همسايه برايش گلهاي صحرايي آورد كه اتفاقا يكي از گل ها با ريشه بود. بنابراين در يك گلدان كنار تخت نزديك پنجره كاشته شد و رشد كرد. رشد كرد و شاخه هاي جديدي داد و هر سال گل هاي تازه مي داد و بزرگتر مي شد. براي پسر بيمار آن گل تبديل به عالي ترين گل روي زمين شد. آن گل تنها گنج كوچك زميني اش بود. به آن آب مي داد، و مراقبش بود و گل نيز مي كوشيد تا از حداقل نوري كه از پنجره باريك مي تابيد نهايت استفاده كند. گل در روياهاي پسر پرواز مي كرد و فقط براي شاد كردن پسر بود كه رشد مي كرد و بوي خوش در اطراف مي پراكند.
و زماني رسيد كه خداوند پسر را به سوي خودش فرا خواند. و الان يك سال است كه او پيش قادر مطلق است. براي يك سال گل در كنار پنجره فراموش شده ماند، و پژمرد.
به همين خاطر در كوچه انداخته شد. و اين همان گل بيچاره است كه در دسته گلمان گذاشتيمش. اين گل نسبت به ساير گلهاي باغ ملكه شادي بيشتري توليد كرده و بخشيده است.
كودك پرسيد :
- اما، تو همه اين چيز ها را از كجا مي داني؟
فرشته گفت:
- من مي دانم، چون من همان پسري بودم كه بر روي چوب دستي راه مي رفت. من گلم را خوب مي شناسم.
كودك چشم هايش را باز كرد و به صورت شاد و با شكوه فرشته نگاه كرد. در همين لحظه آنها به مكاني داخل شدند كه پر از شادي و آرامش بود. خداوند كودك مرده را در آغوش گرفت سپس او مثل فرشته دو بال در آورد. و دست در دست فرشته پرواز كرد. قادر مطلق گل صحرايي پژمرده را بوسيد، پس از اين بوسه بود كه گل صدادار شد و با آزادي و شادي بيشتري در همسرايي فرشتگان دور و نزديك هم آواز شد.
كودك و گل صحرايي خوشحال بودند و آواز مي خواندند.
گل ها نمادي از انسان ها هستند، خداوند همه انسان ها را دوست دارد اما آنهايي را كه بيشتر دوست دارد را وقف ستايش خود ميكند و در کودکی میبرد.
فرشته همان طور كه كودكي مرده را بالا، بسوي بهشت، مي برد، به كودك گفت: ” نگاه كن“ كودك صدايش را شنيد و چشمهايش را باز كرد، مثل اين كه در يك رويا بود ...آنها از بالاي مكانهايي كه كودك بازي مي كرد، پرواز كردند و به ميان باغ هايي با گل هاي زيبا رفتند. فرشته پرسيد:ـ كداميك از اين گلها را بايد با خود ببريم تا در بهشت بكاريم؟
آن نزديكيها يك بوته ي زيبا و باريك گل رز ايستاده بود. اما دستي نا بكار ساقه اش را شكسته بود، و به همين خاطر همه غنچه هاي نيمه بازش پژمرده شده و در اطراف آويزان بودند. كودك گفت:- گل بيچاره! اين را بردار، ممكن است در آنجا گل بدهد و رشد كند.
فرشته آن گل را برداشت و كودك را بوسيد. آنها تعدادي از گل هاي شكسته ي پر پشت را چيدند، همچنين چند بنفشه وحشي و گل لاله ي تحقير شده اي را هم با خود بردند. كودك گفت:
- حالا ما يك دسته گل داريم.
فرشته سرش را از روي تصديق تكان داد. ولي به سوي بهشت پروازنكرد....
شب كاملا آرامي بود. آنها درآن شهر بزرگ ماندند و به طرف كوچه ي باريك محله هاي پايين شهر پرواز كردند. جايي كه انبوهي از پوشال و كاه ،غبار وخاكروبه ها جمع شده بود، آنجا تكه هاي بشقاب، خرده هاي گچ، لباس هاي مندرس و كهنه و كلاه هاي قديمي ريخته بود و همه اين چيزها منظره كوچه را به هم زده بود...
و فرشته از ميان همه ي اين چيزهاي آشفته به تكه هايي از يك گلدان شكسته و تكه كلوخي كه از آن به بيرون خم شده بود، اشاره كرد. كلوخ با ريشه هاي قوي اما خشك شده ي يك گل صحرايي سرِ جايش نگه داشته شده بود و چون گل خشك شده بود كسي به آن محلي نمي گذاشت و دور انداخته شده بود.
فرشته گفت:
- آن گل حشك شده را با خودمان مي بريم. علتش را همان طور كه به پيش ميرويم برايت مي گويم... آن پايين در آن كوچه باريك، در زير زميني نمور، پسر بيمار و فقيري زندگي ميكرد. او از كودكي فلج بود. فقط وقتي حالش خيلي خوب بود ميتوانست، با تكيه بر چوب دستي اش، چند بار بالا و پايين اتاق برود... و اين حداكثر كاري بود كه او ميتوانست انجام دهد. براي چند روزي در تابستان اشعه هاي خورشيد به درون زيرزمين رخنه ميكردند و وقتي پسر كوچك آنجا در زير تابش خورشيد مينشست، دستش را جلوي صورتش مي گرفت و به خوني كه در انگشتانش جاري بود نگاه مي كرد و مي گفت:” آره، امروز اون بيرون اومده!“
او جنگل را با زيبايي سبز بهاريش مي شناخت، تنها به اين خاطر كه پسر كوچك همسايه اولين شاخه ي سبز يك درخت آلش را برايش آورده بود و او آن را بالاي سرش مي گرفت و خود را در روياهايش در جنگلي از درختان آلش مي ديد. جايي كه خورشيد مي درخشيد و پرندگان آواز مي خواندند...
در يك روز بهاري پسر همسايه برايش گلهاي صحرايي آورد كه اتفاقا يكي از گل ها با ريشه بود. بنابراين در يك گلدان كنار تخت نزديك پنجره كاشته شد و رشد كرد. رشد كرد و شاخه هاي جديدي داد و هر سال گل هاي تازه مي داد و بزرگتر مي شد. براي پسر بيمار آن گل تبديل به عالي ترين گل روي زمين شد. آن گل تنها گنج كوچك زميني اش بود. به آن آب مي داد، و مراقبش بود و گل نيز مي كوشيد تا از حداقل نوري كه از پنجره باريك مي تابيد نهايت استفاده كند. گل در روياهاي پسر پرواز مي كرد و فقط براي شاد كردن پسر بود كه رشد مي كرد و بوي خوش در اطراف مي پراكند.
و زماني رسيد كه خداوند پسر را به سوي خودش فرا خواند. و الان يك سال است كه او پيش قادر مطلق است. براي يك سال گل در كنار پنجره فراموش شده ماند، و پژمرد.
به همين خاطر در كوچه انداخته شد. و اين همان گل بيچاره است كه در دسته گلمان گذاشتيمش. اين گل نسبت به ساير گلهاي باغ ملكه شادي بيشتري توليد كرده و بخشيده است.
كودك پرسيد :
- اما، تو همه اين چيز ها را از كجا مي داني؟
فرشته گفت:
- من مي دانم، چون من همان پسري بودم كه بر روي چوب دستي راه مي رفت. من گلم را خوب مي شناسم.
كودك چشم هايش را باز كرد و به صورت شاد و با شكوه فرشته نگاه كرد. در همين لحظه آنها به مكاني داخل شدند كه پر از شادي و آرامش بود. خداوند كودك مرده را در آغوش گرفت سپس او مثل فرشته دو بال در آورد. و دست در دست فرشته پرواز كرد. قادر مطلق گل صحرايي پژمرده را بوسيد، پس از اين بوسه بود كه گل صدادار شد و با آزادي و شادي بيشتري در همسرايي فرشتگان دور و نزديك هم آواز شد.
كودك و گل صحرايي خوشحال بودند و آواز مي خواندند.
پايان
Thursday, January 25, 2007
Wednesday, January 24, 2007
نمیدانم چه میخواهم بگویم
زبانم در دهان باز بسته است
در تنگ قفس باز است وافسوس
که بال مرغ آوازم شکسته است
نمیدانم چه میخواهم بگویم
غمی در استخوانم می گدازد
خیال نا شناسی آشنا رنگ
گهی می سوزدم گه می نوازد
پریشان سایه ای آشفته آهنگ
ز مغزم می تراود گیج وگمراه
چو روح خوابگردی مات و مدهوش
که بی سامان به ره افتد شبانگاه
درون سینه ام دردیست خونبار
که همچون گریه میگیرد گلویم
غمی آشفته دردی گریه آلود
نمیدانم چه می خواهم بگویم
Tuesday, January 23, 2007
دیدین گفتم آرین اینجا رو میبینه .... دیشب کلی باهاش حرف زدم ..... و اولین شبی بود که تا صبح خوابیدم.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
علی: 3 روز فقط
علی: 44 ساعت
39
35
23
21
19
16 وااااااااااااااااااای
14
13
9.30
2
......
اینا رو امروز توی آرشیو موبایلم دیدم ، اس ام اس های علی قبل از تولد آرینه ، با هم میشمردیم که کی آرین به دنیا میاد.... دقیقاً همونطوری که تو بیمارستان ضربان قلبشو میشمردیم که کی دیگه نمیزنه !! کی میتونه باور کنه فاصله این دو بار شمارش 1 سال هم نشد. دلم خیلی برات تنگ شده آرین جونم ........... شاید همه فکر کنن دروغ میگم یا این فقط یک خیاله ولی من بعضی وقتا سرم یک دفعه درد میگیره .... دقیقاً مثل وقتی که موهامو میکشیدی عزیز دلم ..... خوب یکم یواش من دردم میگیره شیطون .....
جمعه می آم پیشت البته دلم میخواست زودتر بیام ولی نمیشه .... آماده باش که میخوام دنبالت کنم بگیرمت و بخورمت ......مثل همیشه
قول میدی بازم باهام بازی کنی ؟ آخه میدونم تو یک فرشته ای و من خیلی باشم یک آدمم ولی ..... امشبم کلی میخوام باهات بازی کنم پس برو بخواب که شب نق نزنی .... فعلاً خداحافظ بوس
Monday, January 22, 2007
من اصلاً بلد نیستم وبلاگ بنویسم......اینجا فقط مینویسم چون خالی میشم......چون علی آدرسمو تو وبلاگ آرین گذاشته میدونم خیلی ها شاید اینجا رو بخونن ....... پس میخواستم بگم : کسایی که اینجا رو میخونن بدونن که اینجا فقط مال دل خودمه ....اگه بد مینویسم.....! ببخشید.
راستش نمیدونم چرا .. ولی احساس میکنم حرفایی که توی بلاگستان زده میشه رو آرین میبینه ... واسه همین دلم میخواد هر روز بیام اینجا و بهش بگم که خیلی دوستش دارم..... بگم بر خلاف حرف دیگران که میگن انسان غمهاشو فراموش میکنه ..... من تمام سعی خودمو میکنم که این خصوصیت رو در مورد اون تو خودم از بین ببرم.....البته سعی نمیخواد چون هر چی میگذره سخت تر میشه ..... دلم بیشتر براش تنگ میشه .... و بیشتر احساس میکنم که خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر میکردم دوستش دارم... ممکنه توی ظاهر سعی کنم که رفتارمو جوری نشون بدم که یعنی میتونم فراموشش کنم ولی........... الآن دقیقاً اندازه روزهایی که پیشمون نیست شبها نمیخوابم .... شبهای اول با قرص میخوابیدم که بیاد تو خوابم ولی وقتی دیدم نمیاد دیگه نمیخورم ....تا صبح یا تا هر وقت که خوابم نبره باهاش حرف میزنم ......امشب میخوام بهش بگم دعا کنه واسه باباش که بتونه گریه کنه .... واسه مامانش که بتونه کمتر غصه بخوره ..... و واسه من که بتونم دوریشو تحمل کنم.... بقیه رو نمیدونم چی میخوان ولی واسه همه اونایی که خیلی دوستش دارن دعا کنه ......... و بدونه که تا آخر عمرم همیشه خیلی دوستش دارم
Saturday, January 20, 2007
تازه دیشب بعد از مدتها که خدا اصلاً محل من نمیذاشت ، مثل اینکه یک نگاهی هم به من کرد .... آخه از روزی که آرین رفته هر روز به خدا میگفتم آخه بی انصاف اقلاً یک شب بگذار بیاد تو خوابم ببینم کجاست ، میدونستم که حتماً جایه خوبیه ولی میخواستم مطمئن شم ..... دیشب به خودم گفتم خوب شاید دوست نداره بیاد تو خوابت......به خدا گفتم پس توی خوابه هر کی که میره فقط جوری باشه که منم خبردار بشم ......................وقتی صبح الهام زنگ زد و گفت خوابه آرین جونمو دیده همه بدنم یخ کرد ..........گفت خواب دیده که رفته توی یک باغ خیلی قشنگ ، یک جایی که میتونسته از توش یک بچه رو با خودش بیاره ....ته باغ یک بچه نشسته بوده با موهای بلند شبیه آرین ( ولی 2-3 سالش بوده) پشتش به الهام بوده دورشم پر از خانم هایی با شال و لباس سفید ..... به یکیشون میگه : من این بچه رو میخوام....میگن این نمیاد ....اینجا میخواد بمونه....چند وقت پیشم یک خانم و آقای جوون بردنش .....ولی یک سالم نتونستن نگهش دارن......هر کاری کردن نموند...... به زور برگشت .......این نمیاد ( خوب معلومه که نمیاد یک فرشته که تو زمین نمیتونه زندگی کنه)............................. وای خدا خیالم راحت شد حالا دیگه مطمئن شدم که اونجا رو دوست داره .....ازت ممنونم.........فقط میخوام بگم آرین هر جا که هستی تا همیشه خیلی دوستت دارم عزیز دلم
Friday, January 19, 2007
امروز تولد یک سالگی آرین بود
کلی براش برنامه داشتم
آخه من خیلی دوسش دارم
ولی به جای همه اون برنامه ها فقط با یک کیک رفتیم سر خاکش ، کی باورش میشه این همه آدم بدبخت و بی مصرف تو دنیا باشن ولی آرین کوچولویه من حالا زیر کلی خاک خوابیده باشه
کاش امروز اونجا تنها بودم .....کاش میشد خاکو بکنم و آرین رو بیارم بیرون ... آخه الان دقیقاً دو هفته هست که بغلش نکردم
من میخوام آرینو بغل کنم ... خوب دلم براش تنگ شده ....خدایا تو بگو چیکار کنم
آخرین بار توی بیمارستان وقتی هنوز حالش خوب بود بغلش کردم ..... بهم با لحن خوشگله خودش میگفت : عمه اب ، بعدم تو راهروی بیمارستان کلی حرف زدو من هی قند تو دلم آب شد
فرداش وقتی رسیدم بیمارستان تو آی سی یو بود ، بی حال ، دیگه قیافش مثل همیشه شیطون نبود ، با چشمای بی حال فقط نگام کرد ولی هیچی نگفت........... وای خدا تا چشمامو میبندم اون قیافه میاد جلوی چشمام
هنوز نمی تونم باور کنم ..... به خدا حاضر بودم هرچی که قراره عمر داشته باشم بدم به اون ولی .....
هنوز فکر میکن خواب میبینم .... ولی نه مثل اینکه خواب نیست ... آخه خواب که به این وحشتناکی نمیشه .... خدایا وقتی من این حالو دارم ببین مامان و باباش چه حالی دارن ... البته نمیتونم تصور کنم که اونا چقدر دوستش داشتن چون من بالاترین اندازه ای که بلد بودم کسی رو دوست داشته باشم ، آرینو دوست داشتم....یعنی بیشتر از اینم میشه... ؟!! آرین جونم خیلیییییییییییییییییی دوستت دارم عزیزم تورو خدا حداقل یک شب بیا تو خوابم ....تورو خدا
Saturday, January 13, 2007
Subscribe to:
Posts (Atom)