Monday, August 06, 2007

چند شب پیش یک اتفاق خیلی جالب افتاد .... صبح رفته بودیم بهشت زهرا ، البته من دیگه از وقتی سنگ گذاشتن برای آرین زیاد دوست ندارم برم اونجا .... ولی خلاصه یک ساعتی اونجا بودیم و من همش پیش خودم فکر میکردم که چقدر آرین جونم از من دور شده و کلی گریه کردم ..... تا اینکه شب شد و همه خوابیدیم ... منم خواب بودم که احساس کردم یکی داره آروم میگه عمه ( با فتحه م ) بیدار شدم و فکر کردم که خواب دیدم ولی کاملاً وجود آرین رو توی اتاقم احساس میکردم ... نمیدونم شایدم یک خیال بود ولی من یک لحظه کوتاه یک نور کوچولو رو توی اتاقم دیدم که من فکر میکنم آرین بود .... 1/2 ساعتم پیشم بودو وجودش رو توی اتاقم احساس میکرم و بعد رفت .... این چندمین باره که وقتی دلم خیلی برای آرین تنگ میشه میاد پیشم ... نمیدونم اینا همش فکر و خیاله یا واقعیت ولی حتی اگه فکر و خیاله هم من خیلی ازش لذت میبرم .... دوستت دارم کپل عمه ... بازم بیا پیشم.