Friday, February 16, 2007

خونه آرین
دیروز رفتیم خونه آرین اینا... البته خیلی سخت بود .... بعد از این جریان وحشتناک دیگه خونشون نرفته بودم... یعنی حدوداً 1 ماه وچند روز....خیلی سخت بود...خیلی
اول اصلاً نمیتونستم برم .... ولی بعد تصمیم گرفتم که برم و کلی با خودم قرار گذاشتم که اصلاً اونجا گریه نکنم...ولی نشد.....همه خونه داشت روی سرم خراب میشد....در بسته اتاق آرین....عوض شدن دکور خونه....ساکت بودن خونه .... و جای خالی آرین.... وای که توی این یک ساله چه حالی داشت اونجا رفتن...ولی ...
دلم خیلی برای آرین تنگ شده ....امروز رفتیم پیشش ...دلم خیلی برات تنگ شده آرین جونم
توی بهشت زهرا داره پر میشه از فرشته های کوچولو....توی همین 1 ماهه 3 ردیف پر شده.... وای خدا داری چی کار میکنی با بنده هات.....امروز یک بچه جدید آوردن ... توی کفن بغل مامانش بود...ازش گرفتنش و گذاشتنش زیر اون همه خاک.... وای خدا نمیدونی اون مادر چه حالی داشت .... و من داشتم فکر میکردم که الآن همه بچه ها و آرین حتماً میرن استقبال اون کوچولو..... به نظر من آرین از همه اون بچه ها هم خوشگل تره و هم باهوش تر ...پس احتمالاً وقتی 1 بچه جدید میآد اول از همه میره پیش آرین .....چقدر اونجا آرامش بخشه ... آخه هیچ جای دیگه رو نمیشه پیدا کرد که بتونی بین فرشته ها قدم بزنی ...ولی اونجا پره از فرشته های کوچولو
چهارشنبه چهلم آرینه .... چهل روووووز گذشت ...چه سخت گذشت... هر چی میگذره بدتر میشه.... دلم خیلی تنگه :(

Saturday, February 10, 2007

دیروز رفتیم پیش آرین.... یک عالمه پیشش بودیم... براش پرتقال و رنگارنگ و یک عالمه گل بردیم .... یک عالمه هم براش شمع روشن کردیم......کلی باهاش حرف زدم و بازی کردم تو دلم.... حتی بهش میگفتم که شمعها رو فوت کنه و خاموش کنه و همون زمان باد شدید میشد و همه شمعها خاموش میشدن...وای که چه حس خوبی دارم وقتی اونجام.... اصلاً انگار یادم میره که آرین نیست..... حس میکنم رفتم توی یک مهد کودک پر از بچه که آرین هم اونجا داره با بچه ها بازی میکنه.....آخه اونجا پر از بچه ست ولی الآن.....خیلی دلم تنگه خیلییییییییییییی....خیلی
یک سنگ هم براش دیدیم که خیلی خوشگله .... خوب آخه آرین همیشه از همه خوشگلتر بود....پس سنگشم باید از همه خوشگلتر باشه دیگه!!!.....آرین جونم، عزیز دلم، دوستت دارم تا آخر عمرم همیشه عمه جونم

Tuesday, February 06, 2007

وای خدا انگار تازه داره باورم میشه چه بلایی سرمون اومده.........دلم برای آرین خیلی تنگ شده ..... کاش میشد منم برم پیشش تا ببینمش..... امروز پست مامان کاملیا رو خوندم الآن 3 ساعته که دارم گریه میکنم....هرکاری میکنم گریه ام بند نمیآد......همه این یک سال توی 5 دقیقه اومد جلوی چشمام..... تا حالا سعی کرده بودم به زورم که شده خیلی چیزا رو برای خودم تصور نکنم ولی حالا........ تو عزیز دل ماماااااااانی....تو عسل ماماااااانی تو عشق مامااااانی... اینا داره عین پتک میخوره تو سرم.... آره راست میگه مامانش حتی اگه الکی جولوش گریه میکرد آرین بغض میکرد.....ولی حالا.........امروز یه حس عجیبی دارم حس میکنم دارم یه ذره مامان کاملیای آرینو درک میکنم ......خیلی سخته خیلیییییییی.... خدایا کمکمون کن ....دلم داره میترکه
آرین وقتی می اومد خونه ما و من خونه نبودم میرفته دم در اتاقم میگفته عمه (با فتحه م)..... تو بیمارستان روز جمعه هم آخرین کلمه ای که ازش یادمه همین کلمه بود (عمه).... ولی دفعه بعد که دیدمش دیگه حرف نمیزد حتی نگاه مهربون همیشگیشم نبود ....انگار نگاهش دیگه منو دوست نداشت.....وای خدا کمکم کن....وای خدا کمکمون کن