Saturday, February 10, 2007

دیروز رفتیم پیش آرین.... یک عالمه پیشش بودیم... براش پرتقال و رنگارنگ و یک عالمه گل بردیم .... یک عالمه هم براش شمع روشن کردیم......کلی باهاش حرف زدم و بازی کردم تو دلم.... حتی بهش میگفتم که شمعها رو فوت کنه و خاموش کنه و همون زمان باد شدید میشد و همه شمعها خاموش میشدن...وای که چه حس خوبی دارم وقتی اونجام.... اصلاً انگار یادم میره که آرین نیست..... حس میکنم رفتم توی یک مهد کودک پر از بچه که آرین هم اونجا داره با بچه ها بازی میکنه.....آخه اونجا پر از بچه ست ولی الآن.....خیلی دلم تنگه خیلییییییییییییی....خیلی
یک سنگ هم براش دیدیم که خیلی خوشگله .... خوب آخه آرین همیشه از همه خوشگلتر بود....پس سنگشم باید از همه خوشگلتر باشه دیگه!!!.....آرین جونم، عزیز دلم، دوستت دارم تا آخر عمرم همیشه عمه جونم

4 comments:

Anonymous said...

من مطمئنم الان سرش با بچه های دیگه به بازی گرمه ... مطمئنم !!

Anonymous said...

elnaz joon ghosseh nakhor be ayandeh omidvar bash ketabe safare arvahro toseyeh mikonam bekhnoi.

Anonymous said...

عمه الناز عزیز هر وقت میری پیش گل پسر.همون شازده کوچولوی مامان کاملیا حتمن سلام منو بهش برسون و ببوس اون چشمهای قشنگشو.من هر وقت بیام میرم پیشش................راستی اون قسمت فقط برای بچه هاست؟.........

Anonymous said...

عمه عزیز سعی کن آروم باشی تو باید بتونی مامان و بابشو آروم کنی خدا بزرگه من همش دارم دعا میکنم هر لحظه ای که پیش آرتا هستم یاد شماها میفتم .توکل به خدا