Friday, June 13, 2008

نمی دونم چی بنویسم... هیچی تو ذهنم نمی یاد ... آخه تو یک صفحه سیاه مگه می شه از خوشبختی به این بزرگی چیزی نوشت؟!!!! آرمان خیلیییییییییی خوبه ... سالم و آروم و خیلی دوست داشتنی .... خیلییییییییییی دوستش دارم ... خیلی چیزا میشه از خوشحالی و شادی که با اومدنش آورده نوشت... ولی این صفحه سیاهه ... پر از دلتنگیه ... پر از غمه ... حیفم میاد شادی به این شیرینی رو تو این صفحه غمگین بنویسم.... در ضمن هروقت میام اینجا چیزی بنویسم ناخودآگاه اشکهام در میآد ... دلم تنگتر میشه واسه آرین ... کاش حداقل فرشته ها بیان اینجا رو براش بخونن یا کاش خدا بهش بگه که همیشه تو ذهن ما میمونه... راستی از خدا ممنونم ... واسه نعمت به این بزرگی ... واسه خوشی به این قشنگی ... می دونم همیشه ما رو میدیده و بازم میبینه... و میدونم هیچوقت عصبانی نمیشه اگه یه بنده غمگین و عصبانی که در مدت 4 روز یک فرشته کوچولوی سالم رو از دست داده ، سرش داد بزنه ، بهش غر بزنه ، شکر نعمتشو نگه و به مهربونیش شک کنه
حالا هم میخوام هرکی این نوشته رو می خونه یک دعا واسم بکنه ... آخه هرچی آرمان بزرگتر میشه ... یه فکر مسخره تو ذهنم قویتر میشه... اگه اونقدری که آرین عمه ( با فتحه م) الناز رو دوست داشت ، آرمان دوستم نداشته باشه چیکار کنم؟!! :((( میخوام واسم دعا کنین که آرمان عمه النازو خیلی دوست داشته باشه ... میگم شما دعا کنین چون من تازگیها به بزرگترین دعام رسیدم!!! حالا میخوام یه مدتی از خدا هیچی نخوام ... مثل یه بچه که یه کادوی خیلی بزررررررررررررگ گرفته ... میخوام فعلاً یکم رومو کم کنم!