Sunday, January 28, 2007


داستان فرشته

(نوشته: هانس كريستين اندرسون 1184 - 1254 هجري شمسي)


وقتي كودكی مي ميرد يك فرشته از بهشت به زمين مي آيد، و كودك مرده را در آغوش ميگيرد... بال هاي بزرگ و سفيدش را باز مي كند و از بالاي هر چيزي كه كودك به آن ها عشق مي ورزيده پرواز ميكند...، فرشته يك مشتِ پر گل مي چيند، و آن ها را به بالا، به پيش قادر مطلق، مي برد. آن ها ميتوانند، در بهشت زيباتر از زمين شكوفه بدهند، و خداوند همه آن گل ها را به قلب خود مي فشارد. اما او آن گلي را كه بيشتر از همه دوست دارد را مي بوسد... و سپس به آن گل صدا عطا مي كند تا در بزرگترين هم سرايي ستایش خداوند شرکت کتتد
گل ها نمادي از انسان ها هستند، خداوند همه انسان ها را دوست دارد اما آنهايي را كه بيشتر دوست دارد را وقف ستايش خود ميكند و در کودکی میبرد.


فرشته همان طور كه كودكي مرده را بالا، بسوي بهشت، مي برد، به كودك گفت: ” نگاه كن“ كودك صدايش را شنيد و چشمهايش را باز كرد، مثل اين كه در يك رويا بود ...آنها از بالاي مكانهايي كه كودك بازي مي كرد، پرواز كردند و به ميان باغ هايي با گل هاي زيبا رفتند. فرشته پرسيد:ـ كداميك از اين گلها را بايد با خود ببريم تا در بهشت بكاريم؟

آن نزديكيها يك بوته ي زيبا و باريك گل رز ايستاده بود. اما دستي نا بكار ساقه اش را شكسته بود، و به همين خاطر همه غنچه هاي نيمه بازش پژمرده شده و در اطراف آويزان بودند. كودك گفت:- گل بيچاره! اين را بردار، ممكن است در آنجا گل بدهد و رشد كند.
فرشته آن گل را برداشت و كودك را بوسيد. آنها تعدادي از گل هاي شكسته ي پر پشت را چيدند، همچنين چند بنفشه وحشي و گل لاله ي تحقير شده اي را هم با خود بردند. كودك گفت:
- حالا ما يك دسته گل داريم.
فرشته سرش را از روي تصديق تكان داد. ولي به سوي بهشت پروازنكرد....
شب كاملا آرامي بود. آنها درآن شهر بزرگ ماندند و به طرف كوچه ي باريك محله هاي پايين شهر پرواز كردند. جايي كه انبوهي از پوشال و كاه ،غبار وخاكروبه ها جمع شده بود، آنجا تكه هاي بشقاب، خرده هاي گچ، لباس هاي مندرس و كهنه و كلاه هاي قديمي ريخته بود و همه اين چيزها منظره كوچه را به هم زده بود...

و فرشته از ميان همه ي اين چيزهاي آشفته به تكه هايي از يك گلدان شكسته و تكه كلوخي كه از آن به بيرون خم شده بود، اشاره كرد. كلوخ با ريشه هاي قوي اما خشك شده ي يك گل صحرايي سرِ جايش نگه داشته شده بود و چون گل خشك شده بود كسي به آن محلي نمي گذاشت و دور انداخته شده بود.
فرشته گفت:
- آن گل حشك شده را با خودمان مي بريم. علتش را همان طور كه به پيش ميرويم برايت مي گويم... آن پايين در آن كوچه باريك، در زير زميني نمور، پسر بيمار و فقيري زندگي ميكرد. او از كودكي فلج بود. فقط وقتي حالش خيلي خوب بود ميتوانست، با تكيه بر چوب دستي اش، چند بار بالا و پايين اتاق برود... و اين حداكثر كاري بود كه او ميتوانست انجام دهد. براي چند روزي در تابستان اشعه هاي خورشيد به درون زيرزمين رخنه ميكردند و وقتي پسر كوچك آنجا در زير تابش خورشيد مينشست، دستش را جلوي صورتش مي گرفت و به خوني كه در انگشتانش جاري بود نگاه مي كرد و مي گفت:” آره، امروز اون بيرون اومده!“

او جنگل را با زيبايي سبز بهاريش مي شناخت، تنها به اين خاطر كه پسر كوچك همسايه اولين شاخه ي سبز يك درخت آلش را برايش آورده بود و او آن را بالاي سرش مي گرفت و خود را در روياهايش در جنگلي از درختان آلش مي ديد. جايي كه خورشيد مي درخشيد و پرندگان آواز مي خواندند...

در يك روز بهاري پسر همسايه برايش گلهاي صحرايي آورد كه اتفاقا يكي از گل ها با ريشه بود. بنابراين در يك گلدان كنار تخت نزديك پنجره كاشته شد و رشد كرد. رشد كرد و شاخه هاي جديدي داد و هر سال گل هاي تازه مي داد و بزرگتر مي شد. براي پسر بيمار آن گل تبديل به عالي ترين گل روي زمين شد. آن گل تنها گنج كوچك زميني اش بود. به آن آب مي داد، و مراقبش بود و گل نيز مي كوشيد تا از حداقل نوري كه از پنجره باريك مي تابيد نهايت استفاده كند. گل در روياهاي پسر پرواز مي كرد و فقط براي شاد كردن پسر بود كه رشد مي كرد و بوي خوش در اطراف مي پراكند.

و زماني رسيد كه خداوند پسر را به سوي خودش فرا خواند. و الان يك سال است كه او پيش قادر مطلق است. براي يك سال گل در كنار پنجره فراموش شده ماند، و پژمرد.

به همين خاطر در كوچه انداخته شد. و اين همان گل بيچاره است كه در دسته گلمان گذاشتيمش. اين گل نسبت به ساير گلهاي باغ ملكه شادي بيشتري توليد كرده و بخشيده است.

كودك پرسيد :
- اما، تو همه اين چيز ها را از كجا مي داني؟

فرشته گفت:
- من مي دانم، چون من همان پسري بودم كه بر روي چوب دستي راه مي رفت. من گلم را خوب مي شناسم.

كودك چشم هايش را باز كرد و به صورت شاد و با شكوه فرشته نگاه كرد. در همين لحظه آنها به مكاني داخل شدند كه پر از شادي و آرامش بود. خداوند كودك مرده را در آغوش گرفت سپس او مثل فرشته دو بال در آورد. و دست در دست فرشته پرواز كرد. قادر مطلق گل صحرايي پژمرده را بوسيد، پس از اين بوسه بود كه گل صدادار شد و با آزادي و شادي بيشتري در همسرايي فرشتگان دور و نزديك هم آواز شد.
كودك و گل صحرايي خوشحال بودند و آواز مي خواندند.


پايان

Thursday, January 25, 2007





.......... کمتر از یک سال

Wednesday, January 24, 2007


نمیدانم چه میخواهم بگویم

زبانم در دهان باز بسته است

در تنگ قفس باز است وافسوس

که بال مرغ آوازم شکسته است

نمیدانم چه میخواهم بگویم

غمی در استخوانم می گدازد

خیال نا شناسی آشنا رنگ

گهی می سوزدم گه می نوازد

پریشان سایه ای آشفته آهنگ

ز مغزم می تراود گیج وگمراه

چو روح خوابگردی مات و مدهوش

که بی سامان به ره افتد شبانگاه

درون سینه ام دردیست خونبار

که همچون گریه میگیرد گلویم

غمی آشفته دردی گریه آلود

نمیدانم چه می خواهم بگویم

Tuesday, January 23, 2007

مامان کاملیای آرین
همه میگن از حال مامان آرین بنویسم.... نمی دونم چی بنویسم.... فقط میدونم انقدر گله که بهش حسودیم میشه..... فکر نمیکنم هیچ وقت توی عمرم بتونم این همه صبور باشم ...همین


دیدین گفتم آرین اینجا رو میبینه .... دیشب کلی باهاش حرف زدم ..... و اولین شبی بود که تا صبح خوابیدم.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
علی: 3 روز فقط
علی: 44 ساعت
39


35


23


21


19


16 وااااااااااااااااااای


14


13


9.30


2


......




اینا رو امروز توی آرشیو موبایلم دیدم ، اس ام اس های علی قبل از تولد آرینه ، با هم میشمردیم که کی آرین به دنیا میاد.... دقیقاً همونطوری که تو بیمارستان ضربان قلبشو میشمردیم که کی دیگه نمیزنه !! کی میتونه باور کنه فاصله این دو بار شمارش 1 سال هم نشد. دلم خیلی برات تنگ شده آرین جونم ........... شاید همه فکر کنن دروغ میگم یا این فقط یک خیاله ولی من بعضی وقتا سرم یک دفعه درد میگیره .... دقیقاً مثل وقتی که موهامو میکشیدی عزیز دلم ..... خوب یکم یواش من دردم میگیره شیطون .....


جمعه می آم پیشت البته دلم میخواست زودتر بیام ولی نمیشه .... آماده باش که میخوام دنبالت کنم بگیرمت و بخورمت ......مثل همیشه


قول میدی بازم باهام بازی کنی ؟ آخه میدونم تو یک فرشته ای و من خیلی باشم یک آدمم ولی ..... امشبم کلی میخوام باهات بازی کنم پس برو بخواب که شب نق نزنی .... فعلاً خداحافظ بوس


Monday, January 22, 2007

من اصلاً بلد نیستم وبلاگ بنویسم......اینجا فقط مینویسم چون خالی میشم......چون علی آدرسمو تو وبلاگ آرین گذاشته میدونم خیلی ها شاید اینجا رو بخونن ....... پس میخواستم بگم : کسایی که اینجا رو میخونن بدونن که اینجا فقط مال دل خودمه ....اگه بد مینویسم.....! ببخشید.
راستش نمیدونم چرا .. ولی احساس میکنم حرفایی که توی بلاگستان زده میشه رو آرین میبینه ... واسه همین دلم میخواد هر روز بیام اینجا و بهش بگم که خیلی دوستش دارم..... بگم بر خلاف حرف دیگران که میگن انسان غمهاشو فراموش میکنه ..... من تمام سعی خودمو میکنم که این خصوصیت رو در مورد اون تو خودم از بین ببرم.....البته سعی نمیخواد چون هر چی میگذره سخت تر میشه ..... دلم بیشتر براش تنگ میشه .... و بیشتر احساس میکنم که خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر میکردم دوستش دارم... ممکنه توی ظاهر سعی کنم که رفتارمو جوری نشون بدم که یعنی میتونم فراموشش کنم ولی........... الآن دقیقاً اندازه روزهایی که پیشمون نیست شبها نمیخوابم .... شبهای اول با قرص میخوابیدم که بیاد تو خوابم ولی وقتی دیدم نمیاد دیگه نمیخورم ....تا صبح یا تا هر وقت که خوابم نبره باهاش حرف میزنم ......امشب میخوام بهش بگم دعا کنه واسه باباش که بتونه گریه کنه .... واسه مامانش که بتونه کمتر غصه بخوره ..... و واسه من که بتونم دوریشو تحمل کنم.... بقیه رو نمیدونم چی میخوان ولی واسه همه اونایی که خیلی دوستش دارن دعا کنه ......... و بدونه که تا آخر عمرم همیشه خیلی دوستش دارم

Saturday, January 20, 2007

تازه دیشب بعد از مدتها که خدا اصلاً محل من نمیذاشت ، مثل اینکه یک نگاهی هم به من کرد .... آخه از روزی که آرین رفته هر روز به خدا میگفتم آخه بی انصاف اقلاً یک شب بگذار بیاد تو خوابم ببینم کجاست ، میدونستم که حتماً جایه خوبیه ولی میخواستم مطمئن شم ..... دیشب به خودم گفتم خوب شاید دوست نداره بیاد تو خوابت......به خدا گفتم پس توی خوابه هر کی که میره فقط جوری باشه که منم خبردار بشم ......................وقتی صبح الهام زنگ زد و گفت خوابه آرین جونمو دیده همه بدنم یخ کرد ..........گفت خواب دیده که رفته توی یک باغ خیلی قشنگ ، یک جایی که میتونسته از توش یک بچه رو با خودش بیاره ....ته باغ یک بچه نشسته بوده با موهای بلند شبیه آرین ( ولی 2-3 سالش بوده) پشتش به الهام بوده دورشم پر از خانم هایی با شال و لباس سفید ..... به یکیشون میگه : من این بچه رو میخوام....میگن این نمیاد ....اینجا میخواد بمونه....چند وقت پیشم یک خانم و آقای جوون بردنش .....ولی یک سالم نتونستن نگهش دارن......هر کاری کردن نموند...... به زور برگشت .......این نمیاد ( خوب معلومه که نمیاد یک فرشته که تو زمین نمیتونه زندگی کنه)............................. وای خدا خیالم راحت شد حالا دیگه مطمئن شدم که اونجا رو دوست داره .....ازت ممنونم.........فقط میخوام بگم آرین هر جا که هستی تا همیشه خیلی دوستت دارم عزیز دلم

Friday, January 19, 2007





آرین عزیزم تولدت مبارک

تا آخر عمرم خیلی دوستت دارم عزیز دلم
امروز تولد یک سالگی آرین بود
کلی براش برنامه داشتم
آخه من خیلی دوسش دارم
ولی به جای همه اون برنامه ها فقط با یک کیک رفتیم سر خاکش ، کی باورش میشه این همه آدم بدبخت و بی مصرف تو دنیا باشن ولی آرین کوچولویه من حالا زیر کلی خاک خوابیده باشه
کاش امروز اونجا تنها بودم .....کاش میشد خاکو بکنم و آرین رو بیارم بیرون ... آخه الان دقیقاً دو هفته هست که بغلش نکردم
من میخوام آرینو بغل کنم ... خوب دلم براش تنگ شده ....خدایا تو بگو چیکار کنم
آخرین بار توی بیمارستان وقتی هنوز حالش خوب بود بغلش کردم ..... بهم با لحن خوشگله خودش میگفت : عمه اب ، بعدم تو راهروی بیمارستان کلی حرف زدو من هی قند تو دلم آب شد
فرداش وقتی رسیدم بیمارستان تو آی سی یو بود ، بی حال ، دیگه قیافش مثل همیشه شیطون نبود ، با چشمای بی حال فقط نگام کرد ولی هیچی نگفت........... وای خدا تا چشمامو میبندم اون قیافه میاد جلوی چشمام
هنوز نمی تونم باور کنم ..... به خدا حاضر بودم هرچی که قراره عمر داشته باشم بدم به اون ولی .....
هنوز فکر میکن خواب میبینم .... ولی نه مثل اینکه خواب نیست ... آخه خواب که به این وحشتناکی نمیشه .... خدایا وقتی من این حالو دارم ببین مامان و باباش چه حالی دارن ... البته نمیتونم تصور کنم که اونا چقدر دوستش داشتن چون من بالاترین اندازه ای که بلد بودم کسی رو دوست داشته باشم ، آرینو دوست داشتم....یعنی بیشتر از اینم میشه... ؟!! آرین جونم خیلیییییییییییییییییی دوستت دارم عزیزم تورو خدا حداقل یک شب بیا تو خوابم ....تورو خدا

Saturday, January 13, 2007


یارب آن نوگل خندان که سپردی به‌منش می‌سپارم به تو از چشم حسود چمنش
الآن 3 روزه که بردیش پیش خودت .... یادت باشه به زور بردیش !!!!....من که باهات قهرم !!!
خدایا این دفعه که میخوای یکی رو بدی به ما اول خوب فکراتو بکن اگه میبینی نمیتونی ازش دل بکنی .....
ولی اگه دادی حالا حالاها مال ما باشه .... قبول؟