Friday, January 19, 2007

امروز تولد یک سالگی آرین بود
کلی براش برنامه داشتم
آخه من خیلی دوسش دارم
ولی به جای همه اون برنامه ها فقط با یک کیک رفتیم سر خاکش ، کی باورش میشه این همه آدم بدبخت و بی مصرف تو دنیا باشن ولی آرین کوچولویه من حالا زیر کلی خاک خوابیده باشه
کاش امروز اونجا تنها بودم .....کاش میشد خاکو بکنم و آرین رو بیارم بیرون ... آخه الان دقیقاً دو هفته هست که بغلش نکردم
من میخوام آرینو بغل کنم ... خوب دلم براش تنگ شده ....خدایا تو بگو چیکار کنم
آخرین بار توی بیمارستان وقتی هنوز حالش خوب بود بغلش کردم ..... بهم با لحن خوشگله خودش میگفت : عمه اب ، بعدم تو راهروی بیمارستان کلی حرف زدو من هی قند تو دلم آب شد
فرداش وقتی رسیدم بیمارستان تو آی سی یو بود ، بی حال ، دیگه قیافش مثل همیشه شیطون نبود ، با چشمای بی حال فقط نگام کرد ولی هیچی نگفت........... وای خدا تا چشمامو میبندم اون قیافه میاد جلوی چشمام
هنوز نمی تونم باور کنم ..... به خدا حاضر بودم هرچی که قراره عمر داشته باشم بدم به اون ولی .....
هنوز فکر میکن خواب میبینم .... ولی نه مثل اینکه خواب نیست ... آخه خواب که به این وحشتناکی نمیشه .... خدایا وقتی من این حالو دارم ببین مامان و باباش چه حالی دارن ... البته نمیتونم تصور کنم که اونا چقدر دوستش داشتن چون من بالاترین اندازه ای که بلد بودم کسی رو دوست داشته باشم ، آرینو دوست داشتم....یعنی بیشتر از اینم میشه... ؟!! آرین جونم خیلیییییییییییییییییی دوستت دارم عزیزم تورو خدا حداقل یک شب بیا تو خوابم ....تورو خدا