Monday, August 06, 2007

چند شب پیش یک اتفاق خیلی جالب افتاد .... صبح رفته بودیم بهشت زهرا ، البته من دیگه از وقتی سنگ گذاشتن برای آرین زیاد دوست ندارم برم اونجا .... ولی خلاصه یک ساعتی اونجا بودیم و من همش پیش خودم فکر میکردم که چقدر آرین جونم از من دور شده و کلی گریه کردم ..... تا اینکه شب شد و همه خوابیدیم ... منم خواب بودم که احساس کردم یکی داره آروم میگه عمه ( با فتحه م ) بیدار شدم و فکر کردم که خواب دیدم ولی کاملاً وجود آرین رو توی اتاقم احساس میکردم ... نمیدونم شایدم یک خیال بود ولی من یک لحظه کوتاه یک نور کوچولو رو توی اتاقم دیدم که من فکر میکنم آرین بود .... 1/2 ساعتم پیشم بودو وجودش رو توی اتاقم احساس میکرم و بعد رفت .... این چندمین باره که وقتی دلم خیلی برای آرین تنگ میشه میاد پیشم ... نمیدونم اینا همش فکر و خیاله یا واقعیت ولی حتی اگه فکر و خیاله هم من خیلی ازش لذت میبرم .... دوستت دارم کپل عمه ... بازم بیا پیشم.

4 comments:

Anonymous said...

چه حس قشنگی بوده شایدم هم واقعیت بوده. راستی مامان آرین چطوره؟ تونسته کمی آروم بشه؟؟

Anonymous said...

الناز جان سلام... اینو چند وقته می خوام بگم ولی نمیدونم چرا نمیتونم... می دونم شاید باور کردنی نباشه ولی منم یه بار دقیقا آرین رو شبیه یه نور آبی دیدم و مطمئن بودم خودشه... بعدش یه دفعه بغضم به لبخند تبدیل شد... گفتم آرینم پس می دونی چقدر دوست داشتم و دارم... واقعا یه احساس آرامش عجیب پیدا کردم... این اتفاق روزی افتاد که شب قبلش به طور اتفاقی بعد از چند ماه دوباره اومدم تو وبلاگش... که با اون سنگ قبر مواجه شدم که روش نوشته آرین رهبری... به هیچ وجه نمیتونم احساسمو بیان کنم... فقط تا چند دقیقه ناباورانه نگاه می کردم... قدرت هیچ کاری نداشتم... حتی فکر کردن... بعد از چند دقیقه تازه به خودم اومدم و فقط اشک بود که می بارید... شاید باور نکنی ولی تا خود صبح نتونستم جلوی اشکامو بگیرم... فرداشم که رفتم دانشگاه یه قیافه ای پیدا کرده بودم که همه وحشت می کردن...از حال روحیم بخوام بگم که دیگه هیچی... همون شب تو اتاقم نشسته بودم ، بغضم تمومی نداشت، هر کاری میکردم نمی تونستم جلوی اشکامو بگیرم... یهو متوجه یه نوری پشت پنجره اتاقم شدم... یه نور آبی قشنگ... تا دیدمش بی اختیار گفتم آرین...دیگه نه بغضی بود نه اشکی، انگار بزرگترین آرامش دنیا رو برام آورده بود... درسته من آرین رو ندیده بودم و نمیشناختم، ولی بخدا دوسش داشتم... خیلی...می دونم اون فرشته کوچولو الان جاش خیلی خوبه...فقط امیدوارم خدا به مادر پدرش و شما عزیزانش صبر ده... من که یه غریبه بودم این طوری اونوقت مامانش... ببخشید ناراحتت کردم...فقط دعا می کنم خدا بهتون صبر خیلی زیاد بده...

Anonymous said...

Salam Elnaz jan,
salam va tabreek be khater nouzadi ke dar rahe...

omidvaram ke khoone deletoon nourani va poraz shadi beshe...

montazer khabar jaded hastim to ro khoda dige shad benevis....

hamish ebe yadetoon hastam.

Marzieh az Vancouver

marziehkr@yahoo.com

Anonymous said...

arian shoma ro mibine ..
shayadam mikhad ye bare dige be donya biyad !
shayad in dafe bacheye to beshe !
biya benevis eli jan