امروز رفتیم پیش آرین ... 2هفته بود که نرفته بودم پیشش... دلم خیلییی براش تنگ شده بود... من اصلاً این سنگ که براش گذاشتیم رو دوست ندارم ... البته خیلی خوشگله ها ولی نمیدونم چرا احساس میکنم از آرین جونم دور شدم .... انگار بعد از اینکه این سنگه رو گذاشتیم تازه آرین رفت... دیگه نه میتونم باهاش حرف بزنم ... نه اینکه مثل قبل احساسش میکنم... و هر روز بیشتر دلم براش تنگ میشه....چند روز پیش مامانم داشت تو تلفن میگفت از و قتی که آرین فوت کرده........... وای یک دفعه همه تنم لرزید .... آخه من اصلاً انگار هنوز باورم نشده بود آرین پیش ما نیست.... ولی امروز با تمام وجودم اینو حس کردم.... آرین پیش من نیست .... آرین جونم ...عزیز دلم .... با من قهری عمه ؟ .... بازم بیا پیشم ... بازم بیا باهام حرف بزن.... وای خدا دلم خیلی گرفته ... خیلی
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
2 comments:
عمه الناز عزیز حتمن آرین باز هم باهات حرف میزنه............
salam
bad az 1 mah neveshi
ma k ene ja nistim baray hamishe
be har hal ma ham bayad be rafteganemoon bepeyvandim...
Take care
and write more give my regards to every one pls...
Marzieh
Post a Comment