داستان فرشته
(نوشته: هانس كريستين اندرسون 1184 - 1254 هجري شمسي)
(نوشته: هانس كريستين اندرسون 1184 - 1254 هجري شمسي)
وقتي كودكی مي ميرد يك فرشته از بهشت به زمين مي آيد، و كودك مرده را در آغوش ميگيرد... بال هاي بزرگ و سفيدش را باز مي كند و از بالاي هر چيزي كه كودك به آن ها عشق مي ورزيده پرواز ميكند...، فرشته يك مشتِ پر گل مي چيند، و آن ها را به بالا، به پيش قادر مطلق، مي برد. آن ها ميتوانند، در بهشت زيباتر از زمين شكوفه بدهند، و خداوند همه آن گل ها را به قلب خود مي فشارد. اما او آن گلي را كه بيشتر از همه دوست دارد را مي بوسد... و سپس به آن گل صدا عطا مي كند تا در بزرگترين هم سرايي ستایش خداوند شرکت کتتد
گل ها نمادي از انسان ها هستند، خداوند همه انسان ها را دوست دارد اما آنهايي را كه بيشتر دوست دارد را وقف ستايش خود ميكند و در کودکی میبرد.
فرشته همان طور كه كودكي مرده را بالا، بسوي بهشت، مي برد، به كودك گفت: ” نگاه كن“ كودك صدايش را شنيد و چشمهايش را باز كرد، مثل اين كه در يك رويا بود ...آنها از بالاي مكانهايي كه كودك بازي مي كرد، پرواز كردند و به ميان باغ هايي با گل هاي زيبا رفتند. فرشته پرسيد:ـ كداميك از اين گلها را بايد با خود ببريم تا در بهشت بكاريم؟
آن نزديكيها يك بوته ي زيبا و باريك گل رز ايستاده بود. اما دستي نا بكار ساقه اش را شكسته بود، و به همين خاطر همه غنچه هاي نيمه بازش پژمرده شده و در اطراف آويزان بودند. كودك گفت:- گل بيچاره! اين را بردار، ممكن است در آنجا گل بدهد و رشد كند.
فرشته آن گل را برداشت و كودك را بوسيد. آنها تعدادي از گل هاي شكسته ي پر پشت را چيدند، همچنين چند بنفشه وحشي و گل لاله ي تحقير شده اي را هم با خود بردند. كودك گفت:
- حالا ما يك دسته گل داريم.
فرشته سرش را از روي تصديق تكان داد. ولي به سوي بهشت پروازنكرد....
شب كاملا آرامي بود. آنها درآن شهر بزرگ ماندند و به طرف كوچه ي باريك محله هاي پايين شهر پرواز كردند. جايي كه انبوهي از پوشال و كاه ،غبار وخاكروبه ها جمع شده بود، آنجا تكه هاي بشقاب، خرده هاي گچ، لباس هاي مندرس و كهنه و كلاه هاي قديمي ريخته بود و همه اين چيزها منظره كوچه را به هم زده بود...
و فرشته از ميان همه ي اين چيزهاي آشفته به تكه هايي از يك گلدان شكسته و تكه كلوخي كه از آن به بيرون خم شده بود، اشاره كرد. كلوخ با ريشه هاي قوي اما خشك شده ي يك گل صحرايي سرِ جايش نگه داشته شده بود و چون گل خشك شده بود كسي به آن محلي نمي گذاشت و دور انداخته شده بود.
فرشته گفت:
- آن گل حشك شده را با خودمان مي بريم. علتش را همان طور كه به پيش ميرويم برايت مي گويم... آن پايين در آن كوچه باريك، در زير زميني نمور، پسر بيمار و فقيري زندگي ميكرد. او از كودكي فلج بود. فقط وقتي حالش خيلي خوب بود ميتوانست، با تكيه بر چوب دستي اش، چند بار بالا و پايين اتاق برود... و اين حداكثر كاري بود كه او ميتوانست انجام دهد. براي چند روزي در تابستان اشعه هاي خورشيد به درون زيرزمين رخنه ميكردند و وقتي پسر كوچك آنجا در زير تابش خورشيد مينشست، دستش را جلوي صورتش مي گرفت و به خوني كه در انگشتانش جاري بود نگاه مي كرد و مي گفت:” آره، امروز اون بيرون اومده!“
او جنگل را با زيبايي سبز بهاريش مي شناخت، تنها به اين خاطر كه پسر كوچك همسايه اولين شاخه ي سبز يك درخت آلش را برايش آورده بود و او آن را بالاي سرش مي گرفت و خود را در روياهايش در جنگلي از درختان آلش مي ديد. جايي كه خورشيد مي درخشيد و پرندگان آواز مي خواندند...
در يك روز بهاري پسر همسايه برايش گلهاي صحرايي آورد كه اتفاقا يكي از گل ها با ريشه بود. بنابراين در يك گلدان كنار تخت نزديك پنجره كاشته شد و رشد كرد. رشد كرد و شاخه هاي جديدي داد و هر سال گل هاي تازه مي داد و بزرگتر مي شد. براي پسر بيمار آن گل تبديل به عالي ترين گل روي زمين شد. آن گل تنها گنج كوچك زميني اش بود. به آن آب مي داد، و مراقبش بود و گل نيز مي كوشيد تا از حداقل نوري كه از پنجره باريك مي تابيد نهايت استفاده كند. گل در روياهاي پسر پرواز مي كرد و فقط براي شاد كردن پسر بود كه رشد مي كرد و بوي خوش در اطراف مي پراكند.
و زماني رسيد كه خداوند پسر را به سوي خودش فرا خواند. و الان يك سال است كه او پيش قادر مطلق است. براي يك سال گل در كنار پنجره فراموش شده ماند، و پژمرد.
به همين خاطر در كوچه انداخته شد. و اين همان گل بيچاره است كه در دسته گلمان گذاشتيمش. اين گل نسبت به ساير گلهاي باغ ملكه شادي بيشتري توليد كرده و بخشيده است.
كودك پرسيد :
- اما، تو همه اين چيز ها را از كجا مي داني؟
فرشته گفت:
- من مي دانم، چون من همان پسري بودم كه بر روي چوب دستي راه مي رفت. من گلم را خوب مي شناسم.
كودك چشم هايش را باز كرد و به صورت شاد و با شكوه فرشته نگاه كرد. در همين لحظه آنها به مكاني داخل شدند كه پر از شادي و آرامش بود. خداوند كودك مرده را در آغوش گرفت سپس او مثل فرشته دو بال در آورد. و دست در دست فرشته پرواز كرد. قادر مطلق گل صحرايي پژمرده را بوسيد، پس از اين بوسه بود كه گل صدادار شد و با آزادي و شادي بيشتري در همسرايي فرشتگان دور و نزديك هم آواز شد.
كودك و گل صحرايي خوشحال بودند و آواز مي خواندند.
گل ها نمادي از انسان ها هستند، خداوند همه انسان ها را دوست دارد اما آنهايي را كه بيشتر دوست دارد را وقف ستايش خود ميكند و در کودکی میبرد.
فرشته همان طور كه كودكي مرده را بالا، بسوي بهشت، مي برد، به كودك گفت: ” نگاه كن“ كودك صدايش را شنيد و چشمهايش را باز كرد، مثل اين كه در يك رويا بود ...آنها از بالاي مكانهايي كه كودك بازي مي كرد، پرواز كردند و به ميان باغ هايي با گل هاي زيبا رفتند. فرشته پرسيد:ـ كداميك از اين گلها را بايد با خود ببريم تا در بهشت بكاريم؟
آن نزديكيها يك بوته ي زيبا و باريك گل رز ايستاده بود. اما دستي نا بكار ساقه اش را شكسته بود، و به همين خاطر همه غنچه هاي نيمه بازش پژمرده شده و در اطراف آويزان بودند. كودك گفت:- گل بيچاره! اين را بردار، ممكن است در آنجا گل بدهد و رشد كند.
فرشته آن گل را برداشت و كودك را بوسيد. آنها تعدادي از گل هاي شكسته ي پر پشت را چيدند، همچنين چند بنفشه وحشي و گل لاله ي تحقير شده اي را هم با خود بردند. كودك گفت:
- حالا ما يك دسته گل داريم.
فرشته سرش را از روي تصديق تكان داد. ولي به سوي بهشت پروازنكرد....
شب كاملا آرامي بود. آنها درآن شهر بزرگ ماندند و به طرف كوچه ي باريك محله هاي پايين شهر پرواز كردند. جايي كه انبوهي از پوشال و كاه ،غبار وخاكروبه ها جمع شده بود، آنجا تكه هاي بشقاب، خرده هاي گچ، لباس هاي مندرس و كهنه و كلاه هاي قديمي ريخته بود و همه اين چيزها منظره كوچه را به هم زده بود...
و فرشته از ميان همه ي اين چيزهاي آشفته به تكه هايي از يك گلدان شكسته و تكه كلوخي كه از آن به بيرون خم شده بود، اشاره كرد. كلوخ با ريشه هاي قوي اما خشك شده ي يك گل صحرايي سرِ جايش نگه داشته شده بود و چون گل خشك شده بود كسي به آن محلي نمي گذاشت و دور انداخته شده بود.
فرشته گفت:
- آن گل حشك شده را با خودمان مي بريم. علتش را همان طور كه به پيش ميرويم برايت مي گويم... آن پايين در آن كوچه باريك، در زير زميني نمور، پسر بيمار و فقيري زندگي ميكرد. او از كودكي فلج بود. فقط وقتي حالش خيلي خوب بود ميتوانست، با تكيه بر چوب دستي اش، چند بار بالا و پايين اتاق برود... و اين حداكثر كاري بود كه او ميتوانست انجام دهد. براي چند روزي در تابستان اشعه هاي خورشيد به درون زيرزمين رخنه ميكردند و وقتي پسر كوچك آنجا در زير تابش خورشيد مينشست، دستش را جلوي صورتش مي گرفت و به خوني كه در انگشتانش جاري بود نگاه مي كرد و مي گفت:” آره، امروز اون بيرون اومده!“
او جنگل را با زيبايي سبز بهاريش مي شناخت، تنها به اين خاطر كه پسر كوچك همسايه اولين شاخه ي سبز يك درخت آلش را برايش آورده بود و او آن را بالاي سرش مي گرفت و خود را در روياهايش در جنگلي از درختان آلش مي ديد. جايي كه خورشيد مي درخشيد و پرندگان آواز مي خواندند...
در يك روز بهاري پسر همسايه برايش گلهاي صحرايي آورد كه اتفاقا يكي از گل ها با ريشه بود. بنابراين در يك گلدان كنار تخت نزديك پنجره كاشته شد و رشد كرد. رشد كرد و شاخه هاي جديدي داد و هر سال گل هاي تازه مي داد و بزرگتر مي شد. براي پسر بيمار آن گل تبديل به عالي ترين گل روي زمين شد. آن گل تنها گنج كوچك زميني اش بود. به آن آب مي داد، و مراقبش بود و گل نيز مي كوشيد تا از حداقل نوري كه از پنجره باريك مي تابيد نهايت استفاده كند. گل در روياهاي پسر پرواز مي كرد و فقط براي شاد كردن پسر بود كه رشد مي كرد و بوي خوش در اطراف مي پراكند.
و زماني رسيد كه خداوند پسر را به سوي خودش فرا خواند. و الان يك سال است كه او پيش قادر مطلق است. براي يك سال گل در كنار پنجره فراموش شده ماند، و پژمرد.
به همين خاطر در كوچه انداخته شد. و اين همان گل بيچاره است كه در دسته گلمان گذاشتيمش. اين گل نسبت به ساير گلهاي باغ ملكه شادي بيشتري توليد كرده و بخشيده است.
كودك پرسيد :
- اما، تو همه اين چيز ها را از كجا مي داني؟
فرشته گفت:
- من مي دانم، چون من همان پسري بودم كه بر روي چوب دستي راه مي رفت. من گلم را خوب مي شناسم.
كودك چشم هايش را باز كرد و به صورت شاد و با شكوه فرشته نگاه كرد. در همين لحظه آنها به مكاني داخل شدند كه پر از شادي و آرامش بود. خداوند كودك مرده را در آغوش گرفت سپس او مثل فرشته دو بال در آورد. و دست در دست فرشته پرواز كرد. قادر مطلق گل صحرايي پژمرده را بوسيد، پس از اين بوسه بود كه گل صدادار شد و با آزادي و شادي بيشتري در همسرايي فرشتگان دور و نزديك هم آواز شد.
كودك و گل صحرايي خوشحال بودند و آواز مي خواندند.
پايان