نمی دونم چی بنویسم... هیچی تو ذهنم نمی یاد ... آخه تو یک صفحه سیاه مگه می شه از خوشبختی به این بزرگی چیزی نوشت؟!!!! آرمان خیلیییییییییی خوبه ... سالم و آروم و خیلی دوست داشتنی .... خیلییییییییییی دوستش دارم ... خیلی چیزا میشه از خوشحالی و شادی که با اومدنش آورده نوشت... ولی این صفحه سیاهه ... پر از دلتنگیه ... پر از غمه ... حیفم میاد شادی به این شیرینی رو تو این صفحه غمگین بنویسم.... در ضمن هروقت میام اینجا چیزی بنویسم ناخودآگاه اشکهام در میآد ... دلم تنگتر میشه واسه آرین ... کاش حداقل فرشته ها بیان اینجا رو براش بخونن یا کاش خدا بهش بگه که همیشه تو ذهن ما میمونه... راستی از خدا ممنونم ... واسه نعمت به این بزرگی ... واسه خوشی به این قشنگی ... می دونم همیشه ما رو میدیده و بازم میبینه... و میدونم هیچوقت عصبانی نمیشه اگه یه بنده غمگین و عصبانی که در مدت 4 روز یک فرشته کوچولوی سالم رو از دست داده ، سرش داد بزنه ، بهش غر بزنه ، شکر نعمتشو نگه و به مهربونیش شک کنه
حالا هم میخوام هرکی این نوشته رو می خونه یک دعا واسم بکنه ... آخه هرچی آرمان بزرگتر میشه ... یه فکر مسخره تو ذهنم قویتر میشه... اگه اونقدری که آرین عمه ( با فتحه م) الناز رو دوست داشت ، آرمان دوستم نداشته باشه چیکار کنم؟!! :((( میخوام واسم دعا کنین که آرمان عمه النازو خیلی دوست داشته باشه ... میگم شما دعا کنین چون من تازگیها به بزرگترین دعام رسیدم!!! حالا میخوام یه مدتی از خدا هیچی نخوام ... مثل یه بچه که یه کادوی خیلی بزررررررررررررگ گرفته ... میخوام فعلاً یکم رومو کم کنم!
Friday, June 13, 2008
Friday, May 16, 2008
سلام
من عمه النازم
عمه آرین و عمه آرمان
حسرت عمه گفتن آرین که 1 سال و نیمه به دلم مونده
ولی برای عمه گفتن آرمان لحظه شماری میکنم
آرمان اومد
یه پسر خوشگل و تپل مپل که خیلی خیلی خیلی شبیه داداششه
با اومدنش انگار هممون دوباره به دنیا اومدیم
تازه فهمیدیم خدا انگار ما رو هم میبینه
از قد و وزن و ..... هیچی نمیگم
یعنی اصلا دیگه نمیخوام از خوشبختی هامون بگم
میترسم خدا فکر کنه ما از خود راضی و مغرور شدیم
فقط اینقدر میگم که از اون چیزی که فکر میکردم بیشتر خوشحالم
خیلی دوستش دارم .... اگه نخوام دروغ بگم ... یکم کمتر از جونم
از همه دوستامون از طرف خودم و داداشم و همه خانوادمون تشکر میکنم که تو این مدت در کنار ما بودن و همراه ما
تو وبلاگ آرین که دیگه پست گذاشته نمیشه
میخوایم از این به بعد فقط تو ذهنمون نگهش داریم برای همیشه
منم سعی میکنم اگه وقت کنم چند وقت یکبار به امید خدا همه دوستامونو تو خوشیمون شریک کنم
ولی عکس یا چیزی در مورد ظاهر و کارای آرمان نمیگم
این دفعه میخوام خوشبختیمونو قایم کنم
یک کمی از چیزایی که تو دلم بود رو همینطوری که اومد تو ذهنم بدون هیچ ویرایشی نوشتم
خلاصه اینکه خوشحالممممممممممممممممممممممممم
من عمه النازم
عمه آرین و عمه آرمان
حسرت عمه گفتن آرین که 1 سال و نیمه به دلم مونده
ولی برای عمه گفتن آرمان لحظه شماری میکنم
آرمان اومد
یه پسر خوشگل و تپل مپل که خیلی خیلی خیلی شبیه داداششه
با اومدنش انگار هممون دوباره به دنیا اومدیم
تازه فهمیدیم خدا انگار ما رو هم میبینه
از قد و وزن و ..... هیچی نمیگم
یعنی اصلا دیگه نمیخوام از خوشبختی هامون بگم
میترسم خدا فکر کنه ما از خود راضی و مغرور شدیم
فقط اینقدر میگم که از اون چیزی که فکر میکردم بیشتر خوشحالم
خیلی دوستش دارم .... اگه نخوام دروغ بگم ... یکم کمتر از جونم
از همه دوستامون از طرف خودم و داداشم و همه خانوادمون تشکر میکنم که تو این مدت در کنار ما بودن و همراه ما
تو وبلاگ آرین که دیگه پست گذاشته نمیشه
میخوایم از این به بعد فقط تو ذهنمون نگهش داریم برای همیشه
منم سعی میکنم اگه وقت کنم چند وقت یکبار به امید خدا همه دوستامونو تو خوشیمون شریک کنم
ولی عکس یا چیزی در مورد ظاهر و کارای آرمان نمیگم
این دفعه میخوام خوشبختیمونو قایم کنم
یک کمی از چیزایی که تو دلم بود رو همینطوری که اومد تو ذهنم بدون هیچ ویرایشی نوشتم
خلاصه اینکه خوشحالممممممممممممممممممممممممم
Subscribe to:
Posts (Atom)