Wednesday, August 03, 2005

اون وقتا هنوز يكيو داشتم
يكي كه تولدشو تبريك بگم
يكي كه واسه تولدش كادو نخرم
كه سرش غر بزنم
باهاش قهر كنم عصرشم دلم لك بزنه كه زنگ بزنه و باهاش آشتي كنم
اون روزا يكي بود كه شبا خوابشو ببينم
يكي كه به خاطرش دعا كنم
كه هر وقت حوصله ندارم بگم تقصيره اونه
ولي يه روز گفت يه چند وقتي زياد نميبينمش
چند روز بعد گفت كه ممكنه خيلي كم ببينمش
يك ماه بعد ديگه نبود كه چيزي بگه
دو ماه و هشت روز بعدشم خيلي دلم براش تنگ شده بود...
بيشتر از خيلي........
چهار ماه و دوازده روز بعدشم ديگه هيچكيو نداشتم!

No comments: