اون وقتا هنوز يكيو داشتم
يكي كه تولدشو تبريك بگم
يكي كه واسه تولدش كادو نخرم
كه سرش غر بزنم
باهاش قهر كنم عصرشم دلم لك بزنه كه زنگ بزنه و باهاش آشتي كنم
اون روزا يكي بود كه شبا خوابشو ببينم
يكي كه به خاطرش دعا كنم
كه هر وقت حوصله ندارم بگم تقصيره اونه
ولي يه روز گفت يه چند وقتي زياد نميبينمش
چند روز بعد گفت كه ممكنه خيلي كم ببينمش
يك ماه بعد ديگه نبود كه چيزي بگه
دو ماه و هشت روز بعدشم خيلي دلم براش تنگ شده بود...
بيشتر از خيلي........
چهار ماه و دوازده روز بعدشم ديگه هيچكيو نداشتم!
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment